سلام نمازهایمان با هم همزمان شده بود. من هنوز در حال و هوای خودم بودم که دستانش از سمت چپ وارد حوزه ی دیدم شد. به سمتش برگشتم؛ لبخند مهربانی روی لبانش بود؛ تمام وجودش فریاد می کرد که مرا دوست دارد. همه ی من هم عاشق نگاه برادرانه اش شده بود. دست راستم را به سمتش دراز کردم. دستم را به گرمی فشرد. فکر نمی کردم یک غریبه یکباره اینقدر آشنا شود و فکر نمی کردم که یک غریبه هر قدر هم که آشنا باشد بتواند این قدر زود و بی مقدمه در دلم جا باز کند.
شیشه ی عطرش را در آورد و مقداری به دستم عطر زد، بعد هم به سر و صورت و لباس خودش و بعد رفت. فرش های سبز زیر پای من خاطرخواه زیاد دارند. خود فرش ها که نه. فرش های سبز حریم خاصی را مشخص می کنند. خیلی ها برای نماز خواندن در این حریم سر و دست می شکنند؛ بی انصافی است منتظر بمانند. باید بروم در حالیکه دلم پر از حسادت است به آن هایی که بعد از من اینجا نماز می خوانند و ذهنم پر است از همان لبخند مهربان همان برادر کنار دستم …
اواخر خطبه ی دوم بود که آمد. به ظاهرش می خورد حدود هفتاد و پنج سالی سن داشته باشد، شاید هم بیشتر. عرقچین سفید تمیزی به سر و یک پیراهن تمیز با رنگ روشن به بر داشت. در یک دست دسته کلیدی نسبتا حجیم داشت و مدارک ماشینش که لای یک جلد آبی رنگ کهنه و رنگ و رو رفته جای گرفته بود. در دست دیگرش هم یک بطری آب معدنی نیمه پر و یک لیوان یکبارمصرف یود.
هم سن و سالی ازش گذشته بود و هم برای رسیدن به نماز خیلی تقلا کرده بود و خلاصه کلی خسته بود و صدای جیر جیر مفاصل خسته اش را می شد شنید. با این وجود دلش شاد و پرنشاط و جوان بود. دسته کلیدش مشتمل بر یک سوئیچ با لوگوی سایپا بود که می شد حدس زد متعلق به یک پراید باشد و باقی کلیدهای رنگ و وارنگ و قد و نیم قد هم حکایت از خانه ای نقلی و با صفا جایی در همان شهر قشنگ زیر سایه ی امام رضا (علیه السلام) داشت.
(بیشتر…)
دیروز غروب دلم گرفته بود، به اندازه ی تمام دنیا دلتنگ بودم. تنها کاری که از دستم بر می اومد همون تلفنی بود که به امین زدم؛ حال و احوال همیشگی و تعریف قصه ی دلتنگی برای دوست خوبم یه کم سبکم کرد ولی کافی نبود. دیشب سر شام برنامه ای داشتیم، قرار بود بچه ها شام بخورن بیان ولی کسی بهشون نگفته بود؛ حالا این بیچاره ها از کجا باید حدس می زدن که باید شام بخورن خدا می دونه! من که به دلیل اندوخته ای معنوی که دارم بالطبع نیازی به شام نداشتم، خانوما هم معمولا کم غذا می خورن و اگر همون یه کم رو هم نخورن اتفاق خاصی نمی افته، ولی بعض بچه ها مثل خرس گرسنه بودن و هر چقدر هم کیک و کلوچه و بیسکوئیت به شکمشون بستن افاقه نکرد.
دیشب بعد نماز عباس گیر داد که آقای واشقانی بیا و برای من قاقالیلی بخر، فکر نمی کرد این قدر راحت مجاب شوم ولی شدم. یه های بای به انضمام دو فروند رانی پرتقال از یکی از فروشگاه های بغل مسجد خریدیم. مسجد مسجد آشنایی بود. یه مسجد قدیمی جایی سر راه میانگذر کلانتری، تو مسیر رد شدن از پل حتما می بینیش. قبلا یه بار اینجا صبحانه خورده بودیم؛ اردوی جلفا تو اردیبهشت ۸۹. یه دفعه ی دیگه هم تو همون اردیبهشت ۸۹ تو برنامه ی نمایشگاه کتاب اینجا توقف داشتیم برای نماز. دفعه ی قبل برای خودم، امین و وحید ناصری خرید کردم.
(بیشتر…)
دیشب حدود ساعت سه و نیم بود که جواد منو از خواب بیدار کرد. بعد از یک روز تلخ مزخرف و یک شب اعصاب خرد کن، حدود ساعت یک از فرط خستگی از حال رفتم و حالا بعد از حدود دو ساعت در نهایت گیجی و منگی در حالی به دعوت هندوانه ای بچه ها پاسخ مثبت می دادم که خودشان هم خیلی امید به لبیک شنیدن از من نداشتند. به هر حال رفتم و خوردم و پشیمان نیستم؛ انصافا چسبید.
بعد از اتمام مراسم بود که تازه مطلع شدم نامردا رو من شرط بندی کرده بودن؛ مهرداد گفته بود که امید به طور قطع برای هندوانه خوردن بیدار می شود و جواد گفته بود نه! نفس اینکه مورد شرط بندی قرار گرفته بودم خیلی بد نبود ولی حقیقتش یه مقدار ناراحت شدم از اینکه جواد بعد از سه سال و اندی هم نشینی و مصاحبت با من هنوز مرا نشناخته است.

(بیشتر…)