میزبان مهربان – ۸ تیر ۱۳۹۰

دیشب حدود ساعت سه و نیم بود که جواد منو از خواب بیدار کرد. بعد از یک روز تلخ مزخرف و یک شب اعصاب خرد کن، حدود ساعت یک از فرط خستگی از حال رفتم و حالا بعد از حدود دو ساعت در نهایت گیجی و منگی در حالی به دعوت هندوانه ای بچه ها پاسخ مثبت می دادم که خودشان هم خیلی امید به لبیک شنیدن از من نداشتند. به هر حال رفتم و خوردم و پشیمان نیستم؛ انصافا چسبید.

بعد از اتمام مراسم بود که تازه مطلع شدم نامردا رو من شرط بندی کرده بودن؛ مهرداد گفته بود که امید به طور قطع برای هندوانه خوردن بیدار می شود و جواد گفته بود نه! نفس اینکه مورد شرط بندی قرار  گرفته بودم خیلی بد نبود ولی حقیقتش یه مقدار ناراحت شدم از اینکه جواد بعد از سه سال و اندی هم نشینی و مصاحبت با من هنوز مرا نشناخته است.

هنوانه

به اتاق خودم برگشتم تا به ادامه ی خوابم برسم. دو ساعت و نیم پیش آخرین چیزی که از دنیای زنده ها دیدم، دست جواد بود که گوشی همراهم را به من داد و تلاش مذبوحانه ی خودم برای اینکه آلارم آن را تنظیم کنم و البته موفق هم نشدم و خواب مرا در ربود، بی آنکه متوجه باشم که هنوز سیمکارت جواد در گوشی من بود. گوشی رو از کنار بالش برداشتم و در عین ناباوری با عبارت "You Have 2 Missed Calls" روی صفحه ی آن مواجه شدم. شماره آشنا بود، مربوط به شخصی محترم و عزیز ولی آنقدر با هم خودمانی نبودیم که ساعت ۴ صبح به من زنگ بزند. هنوز منگ خواب بودم و خیلی خوب قادر به تجزیه و تحلیل نبودم. سرم را به این طرف و آن طرف برگرداندم و جایی در مشرق افق دیدم گوشی دمر افتاده ی جواد را دیدم که نور صفحه ی نمایشش تاریکی اتاق را می درید. بهتر شد، تازه یادم افتاد که گوشی مال من است ولی سیمکارت ایرانسل جواد داخلشه! خوب قضیه حل شد، البته از دید من!

جواد برگشت، دل تنگ و گرفته بود و شروع به ور رفتن با گوشی هایش کرد و بعد هم کلی لابلای درد دل هایش برای من خالی بست و به حساب خودش گرای اشتباه داد. بعد هم دوباره خواب آمد و این بار هر دوی ما را در ربود.

امروز صبح اما وقت درو کردن محصول بشور و بساب های دیشب بود. جواد از خواب بیدار شد و رفت تا روی پروژه اش کار کند و من هم مشغول اتوکشی لباس هایی که دیشب شسته بودم شدم و ساک هایم را بستم و اسباب و وسایلم را جمع کردم. اسباب درب و داغون و حجیم زندگی ارومیه ی من به دو گروه تقسیم شد، گروهی را برای ارسال به کرج گوشه ی اتاق گذاشتم و گروه دیگر را برای بردن با خودم کناری دیگر.

هر چی به اینور و اونور و این و اون تلفن کردم موفق نشدم موکت پیدا کنم، دیگه بی خیالش شدم و تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم سراغ تهیه ی سایر ملزومات اردوی امشب. یک راست رفتم خیابان سیروس و با یه کم گیج زدن راسته ی بنکدارای ارومیه رو پیدا کردم و بعد هم رفتم سراغ آقای یونسی و لیست  خرید تایید شده رو تحویلش دادم. اجناس رو تحویل گرفتم و یکراست بردم مسجد دانشگاه.

گام بعدی سر زدن به بچه های خوابگاه و جمع کردن تتمه ی وسایلم بود. ناهار آماده بود. آخرین ناهار خوابگاه در کنار دوستان خوبم، مهدی و علی! یک استراحت کوتاه و بعد هم یکراست رفتم شهر. وسایلم را برای بار آخر کنترل کردم، حالا دیگر وقت رفتن بود. فلش مموریم دست مهرداد بود، گفت صبر کن تا خالیش کنم و من نشستم و در آن آخرین دقایق با این همراه مهربان مشغول صحبت شدم.

قبلا از مسافرت عجیب خود به مشهد برایم گفته بود ولی چرایی اش را نگفت و من هم نپرسیده بودم. اکنون لب به سخن گشود و گفت. گفت که سال قبل اواخر اسفند با دوستانش به مشهد رفته بوده و وقتی بر می گشته احساس پشیمانی می کرده. پشیمان بوده از اینکه آنطور که باید و شاید از فرصت میهمانی آن میزبان مهربان استفاده نکرده. در نتیجه دوباره بر می گرده و اینبار قصه اش رو طور دیگری می نویسه. اینبار می ره و محو فضای مهربون حرم می شه، غرق دنیای زیبای غرق وجود امام شدن.

داشت دیر می شد. بعد از دو ماه که باهاش زیر یک سقف زندگی کردم تازه فهمیدم که چقدر شیرین و گیرا حرف می زنه! حرفاش از دلش بر می اومد و اگر غیر از این بود بی شک به دل نمی نشست. باز هم قصه ی تلخ خداحافظی بود. با عجله خودم رو به خیابان باهنر رسوندم و با اولین ماشینی که برام چراغ زد راهی نازلو شدم. مقداری وسایل که بچه ها پیش من امانت داشتن رو بهشون برگردوندم و خداحافظی تلخ دیگری و با جواد که طبق ادعای خودش دوست داشت تا آخرین لحظه کنار "من" باشه تا مسجد رفتیم.

تو راه فرزاد زنگ زد. ۴۵ دقیقه بکوب صحبت کرد و هر چی التماسش کردم که بذاره برم وسایل رو بدم بچه ها بار بزنن تو اتوبوس تو کتش نرفت که نرفت. این ایرانسل هم که اون موقع که باید شارژش تموم شه، نمی دونم چرا اینقدر مهربون می شه! با یه بدبختی خاصی از دستش خلاص شدم. با کمک بچه ها وسایل بار زده شد و باز هم وقت خداحافظی بود. مگه یه نفر تاب و تحمل چند تا خداحافظی در روز رو داره!

اول کنار عباس نشستم. ورودی ۸۹ قدرت، حافظ ۱۰ جزء قرآن، پسر خوب، مودب و مهربونیه ولی دلم نیومد از مصاحبت ۴۳ تا جواهر دیگه ی تو اتوبوس بی بهره باشم و به همین خاطر رفتارم شبیه رفتار الکرتون تو شبکه ی فلز بود، به جای خاصی تعلق نداشتم و کنار همه بودم و با همه گفتم وخندیدم و شوخی کردم و این همه ی ما جرا نبود. پای صحبتشان نشستم، درد دل هایشان را شنیدم، بقچه های معرفتشان را برایم باز کردند و به هم علاقه مند شدیم.

تیم اجرایی اردوی تشکیل شده بود از امید وثاقی آرام به عنوان سرپرست اردو، برادرزاده ی دکتر گلصنملو به عنوان عامل مالی، بلال انصاف به عنوان عامل فرهنگی، توحید علی قلی نیا به عنوان بنه بردار و من به عنوان مسئول تدارکات که البته بعدها عنوان معاونت پشتیبانی را برای خودم برگزیدم (برای خنده)! البته امین بهکار و حمید و نوید هم بودند. در بین این همه مقام و مسئول و پست های تشریفاتی و بروکراسی عجیب و غریب حاکم بر اردو من تنها کسی بودم که در گوش هایم بسته نبود. از نظر نوع و کیفیت مسئولیت کار خاصی بر عهده ی من نبود و طبیعتا انتقاد خاصی هم متوجه من نبود ولی از همان ابتدا همه ی انتقادها را تنهایی شنیدم. بچه ها هم خوب می دانستند که خیلی به من مربوط نیست ولی تنها گوش شنوا گوش من بود. شنیدن با سعه ی صدر را کانون به من یاد داد. "سن نجور مسئول تدارکات سن!" درد دل هر کسی بود که به هر نوعی نسبت به هر چیزی در اردو شاکی بود و طبیعتا مخاطب تمام این شکایت ها هم من بودم. و چه افتخاری از این بالاتر که بچه ها من را قابل دانسته بودند.

ته اتوبوس سر و صدای بچه ها گوش آدمو کر می کرد، احتمالا چنین گروهی به دسته ی اراذل و اوباش مشهور خواهند شد. کدام اراذل، کدام اوباش؟ صالح؟ احمد؟ داود؟ مهیار؟ امیر؟ امین؟ یا بهروز؟ نه اینها بهترین های دانشگاهند، همه هم خوب می دانند. در ثانی مگر زائر آقا اراذل و اوباش می شود؟ نه! هر کس هر چه می خواهد بگوید؛ ته اتوبوس خدا را در لبخند مهربان بچه ها دیدم، گرفتارم کرد، همانجا ماندم. شاید برخی از ما تعبیر به اراذل و اوباش کنند، مهم نیست!
جهانیان اگر همه منع من کنند از عشق          من آن کنم که خداوندگار فرماید

آخرای شب بود رفتم جلو صحبت از صبحانه شد، گفتند ۹ صبح سرخه! ایمان داشتم که نمی رسیم ولی چیزی نگفتم. برگشتم و خوابیدم و خواب ندیدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.