خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
آن شد که بار منت ملاح بردمی
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
بس طور عجب لازم ایام شباب است
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
بیار باده که در بارگاه استغنا
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
که گفته سخنت میبرند دست به دست
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
به که نفروشند مستوری به مستان شما
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
ساقی به نور باده برافروز جام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما