شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست