غزل شمارهٔ ۳۵۱ حافظ

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم


غزل شمارهٔ ۳۵۰ حافظ

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
سخن درست بگویم نمی‌توانم دید
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
گر از میانه بزم طرب کناره کنم
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
چرا ملامت رند شرابخواره کنم
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم


غزل شمارهٔ ۳۴۹ حافظ

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم


غزل شمارهٔ ۳۴۶ حافظ

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
من نه آنم کز وی این افسانه‌ها باور کنم


غزل شمارهٔ ۳۳۸ حافظ

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
من آدم بهشتیم اما در این سفر
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم


غزل شمارهٔ ۳۳۲ حافظ

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
نصاب حسن در حد کمال است
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
چنان پر شد فضای سینه از دوست
قدح پر کن که من در دولت عشق
قراری بسته‌ام با می فروشان
مبادا جز حساب مطرب و می
در این غوغا که کس کس را نپرسد
خوشا آن دم کز استغنای مستی
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
چو حافظ گنج او در سینه دارم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
به سیب بوستان و شهد و شیرم
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
که روز غم بجز ساغر نگیرم
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
من از پیر مغان منت پذیرم
فراغت باشد از شاه و وزیرم
ز بام عرش می‌آید صفیرم
اگر چه مدعی بیند حقیرم


غزل شمارهٔ ۳۲۶ حافظ

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم


غزل شمارهٔ ۳۲۵ حافظ

گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
پروانه او گر رسدم در طلب جان
امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
از موج سرشکم که رساند به کنارم
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
دادند قراری و ببردند قرارم
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
زین در نتواند که برد باد غبارم
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم


غزل شمارهٔ ۳۲۱ حافظ

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
بر منتهای همت خود کامران شدم
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
با جام می به کام دل دوستان شدم
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم


غزل شمارهٔ ۳۱۷ حافظ

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
که در این دامگه حادثه چون افتادم
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم