دوست خوب

توی دانشگاه یاد گرفتم که یه دوست خوب:

* مثل مقاومته، باهات سری می شه تا ولتاژهای بالای زندگی باعث عبور جریان های شدید از وجودت نشه؛
* مثل خازنه، باهات موازی می شه تا ظرفیت و تحملت بالا بره؛
* مثل سلفه البته یه سلف تزویج، اگر خوشحال باشی اونم خوشحال می شه و ناراحتی تو اون رو هم ناراحت می کنه؛
* مثل یه دیوده و فقط مثبت های زندگی رو برات می خواهد.
* شاید هم مثل یه دیودی که تو ناحیه ی زنری بایاس شده مادامی که حقوق دوستی رو بجا بیاری ولتاژ دو سرش نسبت به تو تغییر نکنه!

آره دوست خوب مثل یه آپ امپه، اگر یه محبت کوچولو بهش بکنی، یه محبت عظیم ازش می بینی، البته بدون اعوجاج!

یه دوست خوب و منطقی،
یه گیت اینورتره که اگر یه موقع ازت بدی ببینه با نیکی جواب می ده!
قلبش مثل یه لچه: به محض اینکه برای اولین بار بهت علاقه پیدا کنه، تا ابد اون تو لچ می شی!
ذهنش مثل یه میکروپروسسوره که تو لوپ برنامش فقط یک خط کد هست: «دوستت دارم»!

بعضی ها می گن دوست خوب مثل یه فیلتره، یه فیلتر که پاسخ فرکانسی اش خیلی تیزه!
می پرسم: «خوب پیکش کجاست؟»
– «خوب معلومه روی خیر و خوبی و مهر و محبت»
فکر کنم راست می گن. یه دوست خوب نمی تونه چیز دیگه ای برای دوستش بخواد.

تو جزوه ی دکتر خویی نوشته: «دوست خوب مثل یه اسیلاتور می مونه»!
آره مثل اسیلاتوری که فرکانسش روی فرکانس تو tune شده!

راستی خدا توی این جعبه ی سیاه، این عنصر دوپا که توی مدار زندگی ما مونتاژش کرده چی گذاشته!؟

خوش به حال اونایی که دوستای خوبشون رو خوب شناختن. بیشتر از حد اندازه گیری مقاومت ورودی!
خوش به حال اونایی که برای دوستاشون دوستای خوبی بودن و هستن!

حالا خودمونیم: اصلا یه همچین موجودی با این مشحصاتی که من گفتم پیدا می شه!
– آره! هست!
– نمونه؟
– اونی که باید بدونه، خودش می دونه!


غزل شمارهٔ ۴۹۱ حافظ

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
امید هست که منشور عشقبازی من
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
زمام دل به کسی داده‌ام من درویش
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
بیا ببین که که را می‌کند تماشایی
که می‌رویم به داغ بلندبالایی
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی


غزل شمارهٔ ۴۹۰ حافظ

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نروند اهل نظر از پی نابینایی
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
در کنارم بنشانند سهی بالایی
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
آه اگر از پی امروز بود فردایی


غزل شمارهٔ ۴۸۲ حافظ

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی


غزل شمارهٔ ۴۷۳ حافظ

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی


غزل شمارهٔ ۴۷۱ حافظ

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی


غزل شمارهٔ ۴۶۹ حافظ

انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
بسی نماند که روز فراق یار سر آید
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
به سان باده صافی در آبگینه شامی
فلا تفرد عن روضها انین حمامی
رایت من هضبات الحمی قباب خیام
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
اگر چه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی


غزل شمارهٔ ۴۶۴ حافظ

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی


غزل شمارهٔ ۴۶۰ حافظ

سلیمی منذ حلت بالعراق
الا ای ساروان منزل دوست
خرد در زنده رود انداز و می نوش
ربیع العمر فی مرعی حماکم
بیا ساقی بده رطل گرانم
جوانی باز می‌آرد به یادم
می باقی بده تا مست و خوشدل
درونم خون شد از نادیدن دوست
دموعی بعدکم لا تحقروها
دمی با نیکخواهان متفق باش
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
عروسی بس خوشی ای دختر رز
مسیحای مجرد را برازد
وصال دوستان روزی ما نیست
الاقی من نواها ما الاقی
الی رکبانکم طال اشتیاقی
به گلبانگ جوانان عراقی
حماک الله یا عهد التلاقی
سقاک الله من کاس دهاق
سماع چنگ و دست افشان ساقی
به یاران برفشانم عمر باقی
الا تعسا لایام الفراق
فکم بحر عمیق من سواقی
غنیمت دان امور اتفاقی
به شعر فارسی صوت عراقی
ولی گه گه سزاوار طلاقی
که با خورشید سازد هم وثاقی
بخوان حافظ غزل‌های فراقی


غزل شمارهٔ ۴۵۶ حافظ

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی