به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی
امید هست که منشور عشقبازی من
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
زمام دل به کسی دادهام من درویش
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
خیال سبزخطی نقش بستهام جایی
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
بیا ببین که که را میکند تماشایی
که میرویم به داغ بلندبالایی
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
میخواند دوش درس مقامات معنوی
تا از درخت نکته توحید بشنوی
تا خواجه می خورد به غزلهای پهلوی
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
مخموریت مباد که خوش مست میروی
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
کاشفته گشت طره دستار مولوی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
بیا با ما مورز این کینه داری
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
ولیکن کی نمایی رخ به رندان
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
نمیترسی ز آه آتشینم
به فریاد خمار مفلسان رس
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
که حق صحبت دیرینه داری
از آن گوهر که در گنجینه داری
تو کز خورشید و مه آیینه داری
که با حکم خدایی کینه داری
تو دانی خرقه پشمینه داری
خدا را گر میدوشینه داری
به قرآنی که اندر سینه داری
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
هر پاره از دل من و از غصه قصهای
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
شرح جمال حور ز رویت روایتی
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
این آتش درون بکند هم سرایتی
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوهای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
خرد که قید مجانین عشق میفرمود
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
چه نقشهها که برانگیختیم و سود نداشت
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
هزار جان گرامی فدای جانانه
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
فسون ما بر او گشته است افسانه
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای
مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای