ای که در کوی خرابات مقامی داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بوی جان از لب خندان قدح میشنوم
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بوی جان از لب خندان قدح میشنوم
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
تویی امروز در این شهر که نامی داری
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
تویی امروز در این شهر که نامی داری
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
دیدگاهتان را بنویسید