از دیده خون دل همه بر روی ما رود
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
دیدگاهتان را بنویسید